خب! گرم بودیم دیگر!
 
یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : علی جوان نژاد

 

خب! گرم بودیم دیگر!
وقتی کنار چهار راه زل زدی توی چشم هام،ایمان آوردم که هرگز نمی توانم دنیایت را آنگونه که هست درک کنم.اما سخت بود گفتنش به تو.برای همین لبخندی اجباری زدم و تو را کشاندم کنار خیابان.
در هجوم رفت و آمدها کتابی را که قرار بود برایت بیاورم،از کیفم بیرون کشیدم و دادم دستت و بعد نوبت«سورپرایز»بود!
به چشم هایت خیره شدم.حتی خط های ظریفی که کشیده بودی هم نمی توانست اشک های دیشبت را انکار کند.تو دیشب برای من گریه کرده بودی!
خودم را می زنم «کوچه علی چپ»(!!!) یعنی نفهمیدم که گریه کرده ای.
مشتم را آوردم جلو.پایه پلاستیکی آبنبات از لا به لای انگشتانم زده بود بیرون.
خندیدی.مشتم را باز کردم .آبنبات را برداشتی.نمی دانم چیزی گفتی یا نه!شاید تشکر کردی...شاید هم...
نمی دانم!
دیگر حرفی نداشتیم.تو رفتی به سمت میدان و من به طرف چهار راه!یعنی از هم جدا شدیم برای همیشه!برای ابد! هر چند تو هنوز نمی دانستی این جدایی همیشگی ست!
 
هیچ احساسی نداشتم.فقط می دانستم باید آن پیام را به تو بدهم«ما باید برای همیشه یک دیگر را فراموش کنیم.»
وقتی رسید پیام آمد گوشی ام را خاموش کردم.رفتم توی مغازه بستنی فروشی و تمام حواسم را گذاشتم روی لذت خوردن فالوده شیرازی!
توی تاکسی که نشستم تو را تصور کردم.لابد خیلی برایت سخت است.لابد باید برایت ناراحت باشم. لابد باید دلم برایت بسوزد،دلگیر شوم،عذاب وجدان بگیرم و خودم را ملامت کنم که چرا بازیت داده ام! اما هیچ احساسی ندارم.هیچ احساسی!
دست می گذارم روی قلبم؛آرام است.آرام می زند.می گویم پس چیزی نیست! اگر واقعا چیزی بود قلبم رسا و گیرا می گفت!
می روم توی اتاقم و روی تخت دراز می کشم.نگاهم می افتد به گوی بلورینی که به من هدیه داده بودی! آن روز رو به روی هم توی کافی شاپ نشسته بودیم و بدجور بحثمان گرم بود و حرف هایمان بدجور بوی عشق می داد! «تاپ تاپ» های نا منظم قلبم را گذاشتم پای حساب اینکه عاشقت شده ام اما الآن شک دارم.شاید از مشکل دریچه ام بود.شاید ربطی به عشق نداشت! شاید اصلاً من عاشق نبودم که بخواهم عشق را احساس کنم!
 
قلبم سنگینی می کند.به خودم می گویم چیزی نیست.ناراحت نیستم.اصلا چرا باید ناراحت باشم؟ باید تمام می شد!
از قلبم می پرسم: ناراحتی؟
احساس می کنم سنگین می زند.سنگینی اش را می گذارم پای دریچه میترال معیوبش.پای پرولاپس دریچه میترالش.لابد عصبی ست!
می روم پروپرانولولم را با کلی آب قورت می دهم.چیزی نیست!یعنی چیزی نباید باشد.دراز می کشم تا آرام تر شود!



رستخیز عشق
وقتی چترمان خداباشد بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد.
درباره وبلاگ

هرگونه حرفی را نباید با زبان فهمید/ آخر خودت باید بدانی دوستت دارم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رستخیز عشق و آدرس rastkhiz.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 123
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 12586
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1